چهار

ساخت وبلاگ
سلام عزیزم. امروز با تو حرف نزدم. درباره‌ات هم چیزی ننوشتم. حتی تک‌جمله‌هایی که تو می‌گردی ردّ و نشانی را از خودت تویشان پیدا کنی و بعد که می‌فهمی درباره‌ی تواند تعجب می‌کنی. امروز از خواب بیدار شدم و چندتا شعر و غزل واسوخت خواندم. چون حالم همین است. تپش قلب هم که از وقتی قصه‌ی تو پیش آمده هر روز و گاهی روزی چند بار سراغم می‌آید. به علی گفتم مرا ببر چیذر. شب اکبر بود و نمی‌توانستم همین‌جوری بنشینم و هیچ کاری نکنم. علی با وجود این‌که سختش بود قبول کرد و برگشتنه از لواسان رفتیم چیذر. من که حتی لباس درست‌حسابی برای روضه هم نداشتم. آن تونیک و شالم که تو دیده‌ای تنم بود. با یک شلوار سندبادی. خوب وقتی رسیدیم. به‌موقع. جای پارک خوب پیدا کردیم و جای خوبی هم برای نشستن. من حس می‌کردم توی جمعیت شبیه یک نت فالش‌ام اما برایم مهم نبود و احساس خارق العاده‌ و مزخرف تافته‌ی‌جدابافته بودن هم به‌م نمی‌داد. صرفاً کمی معذب بودم. نزدیک امامزاده دو خانم بودند که کیف‌ها را می‌گشتند. من یک لحظه ترسیدم راهم ندهند اما زنه هیچی نگفت. کیفم را گشت، گوشی و سوییچ و دستمال و سیگارم را دید. موقعیت غریبی بود. بعد هم با خوش‌رویی راهنمایی کرد برویم داخل. گفتم کجا بنشینیم که خیلی توی جمعیت نباشد اما صدا خوب بیاید؟ گفت همین جلو خوب است. رفتیم نشستیم روی پله‌ی یک سوپرمارکت. اولش کریمی یک پیش‌منبر رفت و به‌اصطلاح چارپایه‌خوانی کرد. من حسابی گریه‌ کردم و بعد که سخنران شروع کرد فکر کردم کریمی دیگر نمی خواند. از دختری که کنارم نشسته بود پرسیدم باز هم می خواند؟ گفت آره. نشستیم و برخلاف میلمان سخنرانی را هم گوش دادیم. من یک جاهایی از سخنرانی هم گریه‌ام گرفت. بعد دوباره کریمی خواند تا دم اذان. آنقدر گریه‌ کردم که چشم‌هام چهار...ادامه مطلب
ما را در سایت چهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeyeandouh بازدید : 74 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 12:11

تو مرا فراموش می‌کنی.سلام قصه‌ی من. دیروز با خودم گفتم امروز حتماً برایت مفصل می‌نویسم. البته این چند روز هم که مفصل ننوشته‌ام چیزمیزهایی نوشته‌ام که تو آن‌ها را خوانده‌ای. و دیگران هم چقدر خوششان آمد. نوشته بودم ‏من دوست دارم عکست را نشان آدم‌ها بدهم و با هیجان از زیبایی تو برایشان ساعت‌ها حرف بزنم و دست‌هایم را توی هوا تکان دهم و جزئیات تو را که هیچ‌کس جز من نمی‌بیند برایشان توصیف کنم و یک لیوان آب بخورم که نفسم بالا بیاید و بعد بی‌وقفه ادامه دهم. چرا که زیبایی تو بی‌وقفه است. عزیزم زیبایی تو را فقط من ادراک می‌کنم. من که هزار سال نوری ازت دورم و قرار نیست هیچ‌وقت در این دنیا نزدیک شوم. خودم همیشه به تو گفتم صفر هم یک عدد است؛ اما گاهی مثل حالا که یادم می‌آید تو گفتی شرایطت قرار نیست هیچ‌وقت تغییر کند دوست دارم به‌اندازه‌ی این عدد گرد غم‌انگیز هم امیدوار نباشم. حالا داریم می‌افتیم روی ریل عهدی که داشتیم. عهدی که دست‌کم ده بار بی‌طاقت شدی و نادیده‌اش گرفتی و ترسیدی من به‌ت بگویم عهدشکن و من گفتم نمی‌گویم. مثل حالا. این چیزها را نمی‌شود همین‌قدر راحت رویش اسم گداشت. من که می‌دانم اوضاع ما از چه قرار است...عزیزم من واقعاً دوست دارم درباره‌ی تو با آدم‌ها حرف بزنم. کسی جز پزشکم. او که می‌تواهد از توی روان و ناخودآگاه من یک چیزهایی بکشد بیرون برای خودش. من دوست دارم به یک دوستی، رفیقی، حتی غریبه‌ای از تو بگویم و زیبایی‌ات که بی‌توقف است. از کاکلت که دست من هیچ‌وقت قرار نیست لای‌ولویش بخرامد. از سینه‌ی دشت‌وار و عظیمت که من آهوبچه‌ای نیستم تا بدوم در آن. از دست‌هایت از باز تا سرانگشت‌ها که من یک بار از تصور سایه‌شان روی دیوار اتاق خواب خانه‌ی تو یا خانه‌ی خودم گریه‌ام گرفت. از شکم چهار...ادامه مطلب
ما را در سایت چهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeyeandouh بازدید : 74 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 12:11

سلام قصه‌ی من که دلم برایت تنگ است و به روی خودم نمی‌آورم. خبری از تو نیست جز معاشرت‌های کوتاه و عقیم. از من پرهیز می‌کنی و من هم. نمی‌دانم چی پیش بیاید.عزیزم دیروز که برایت نوشتم. مفصل هم نوشتم. حالم خوب بود. صبح ساعت ده‌ونیم بیدار شدم، برای تو نامه نوشتم، خانه را سابیدم، غذا خوردم، حمام رفتم، بعد هم منتظر ماندم علی بیاید تا برویم بیرون. مهمانی دعوت بودیم خانه‌ی یکی از همکارهای سابق من. یک گلدان خوشگل برایش گرفتیم بردیم از گل‌های زعیم. کاش می‌شد یک بار با تو بروم آن‌جا تا برای خانه‌ات گل بخریم. ساعت هشت رسیدیم. شام خوردیم. معاشرت کردیم. الکل و دخانیات هم همه‌جوره بود. من که چند جرعه شراب بیشتر نخوردم و آن هم به یاد تو که شراب دوست داری. گل هم نکشیدم چون تو یک بار گفتی خوب کردی نکشیدی و گفتی هیچ از گل خوشت نمی‌آید. بعد هم نشستیم به بازی و حرف. خیلی خندیدم از دست بچه‌ها. تا صبح یک‌سره بیدار بودیم و من حدود هفت صبح خوابم برد تا ده. کلی هم شعر خواندیم و من برای میزبان ان غزل منزوی را که مرا بیش از هر شعر دیگری یاد تو می‌اندازد خواندم. بعد هم رفتم سراغ کتابخانه‌ی میزبان ببینم چی دارد تورق کنم. نامه‌های شاملو به آیدا را برداشتم و تقریباً کلش را خواندم. یک جاهایی مرا یاد تو انداخت عزیز دلم. یک چیزمیزهایی هم ازش گذاشتم که حتماً دیده‌ای. خوشت آمده یا نه؟ نمی‌دانم.بعد حدود یازده بود که برگشتیم خانه. دلم می‌خواست پنج‌شنبه بود و یک‌سر می رفتم ظهیرالدوله. چون خانه ی دوستم آن‌بالامالاها بود. البته خیلی بالاتر از ظهیرالدوله. برگشتیم خانه و من یک‌سری کاروبار کردم. لباس‌چرک‌ها را گذاشتم ریختم توی ماشین. یک برانچ‌طور خوردم با علی. یک‌کمی با گوشی وررفتم. لباس‌های پاکیزه را از ماشین درآوردم و پ چهار...ادامه مطلب
ما را در سایت چهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeyeandouh بازدید : 69 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 12:11

ارواح ما به یک‌دگر آمیختند.
اکنون من نطفه‌ای از تو در سینه دارم.
و طفلی را از تو مادرم.
نامش: اندوه.

چهار...
ما را در سایت چهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeyeandouh بازدید : 95 تاريخ : سه شنبه 2 مرداد 1397 ساعت: 19:29

بالاخره این‌جا را خواندی. آن شبِ مست نشانی این‌جا را به تو دادم و تو گفتی که قبلاً خوانده‌ای نوشته‌هایش را. من هیچ‌وقت از این‌جا با کسی حتی خودِ تو صحبتی نکرده بودم. نشانی‌اش را کسی جز خودم نداشت. نمی چهار...ادامه مطلب
ما را در سایت چهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeyeandouh بازدید : 89 تاريخ : سه شنبه 2 مرداد 1397 ساعت: 19:29

انگار تشنه بودی و از من لَختی آب طلب می‌کردی. هم‌چون تمنای جرعه‌ای آب گوارا در بِستر، در میانه‌ی شب. شبِ سیاه و ساکت و سردی بود.

جرعه‌جرعه، از اشک خود به تو نوشاندم.

چهار...
ما را در سایت چهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeyeandouh بازدید : 89 تاريخ : سه شنبه 2 مرداد 1397 ساعت: 19:29

دوشنبه مراسم نقد کتابی بود. من دوشنبه‌ها یک تا چهار کلاس دارم و وقتی فهمیدم مراسم دقیقاً همان روز و همان ساعت است کلی ناراحت شدم. پریشب، کلاس دوشنبه‌مان کنسل شد. کلی سبک‌سنگین کردم که بروم یا نه، تو م چهار...ادامه مطلب
ما را در سایت چهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeyeandouh بازدید : 84 تاريخ : سه شنبه 2 مرداد 1397 ساعت: 19:29

‏من هنوز روی نیمکتی در زمین بازی بچه‌ها منتظر تو نشسته‌ام که بیایی و به تو همه‌چیز را بگویم. تو هنوز تلفنت را جواب نمی‌دهی. هنوز داریم توی پیچ‌وخم پارک لاله دنبال جایی برای نشستن می‌گردیم که نورش خوب چهار...ادامه مطلب
ما را در سایت چهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeyeandouh بازدید : 88 تاريخ : سه شنبه 2 مرداد 1397 ساعت: 19:29

داشتیم حجاب را می‌آمدیم بالا. از کنار پارک لاله که می‌گذشتیم، از تو پرسیدم: "یادت هست آن شب ِ تابستان روی کدام نیمکت نشسته بودیم؟" سرت را به‌نشانه‌ی تایید تکان دادی و جلوتر از من رفتی توی پارک. توی پی چهار...ادامه مطلب
ما را در سایت چهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeyeandouh بازدید : 83 تاريخ : سه شنبه 2 مرداد 1397 ساعت: 19:29

تهران را بدون تو تاب نیاوردم، علی‌جان. دو سه روزی رفتم خانه. با این که مامان را یک ماهی می‌شود که ندیده‌ام و می‌دانستم اگر این هفته بروم نمی‌بینم‌ش، با این که می‌توانستم یک هفته‌ی دیگر هم صبر کنم که و چهار...ادامه مطلب
ما را در سایت چهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parandeyeandouh بازدید : 87 تاريخ : سه شنبه 2 مرداد 1397 ساعت: 19:29